گردباد دامن صحراي بي‌سامانيم

شاعر : صائب تبريزي

هيچ کس را دل نمي‌سوزد به سرگردانيمگردباد دامن صحراي بي‌سامانيم
هست در وقت گرانبها سبک جولانيمچون فلاخن سنگ باشد شهپر پرواز من
بي‌تامل مي‌توان خواند از خط پيشانيمراز پنهاني که دارم در دل روشن، چو آب
گر همه پيراهن يوسف بود، زندانيمهر کجا باشم بغير از گوشه‌ي دل در جهان
در صفاهان بو ندارم، سيب اصفاهانيمدر غريبي مي‌توان گل چيد از افکار من
از خجالت مهر لب گرديده بي‌دندانيمدر چنين وقتي که مي‌بايد گزيدن دست و لب
مي‌دهد خورشيد تابان بوسه بر پيشانيمدامنم پاک است چون صبح از غبار آرزو
وحشت شمشير دارد رهزن از عريانيممي‌کند بي‌برگي از آفت سپرداري مرا
مي‌شود معمور صائب هر که گردد بانيمبر سر گنج است پاي من چو ديوار يتيم